پلان اول

موضوع: کتاب

فغان از جانم

ویکتور هوگو هم 169 سال پیش وقتی «بینوایان» را می‌نوشت، می‌دانست که:

در نخستین عشق، جان بسی زودتر از جسم تصاحب می‌شود، بعدها جسم بسی زودتر از جان، گاهی اوقات جان هرگز تصاحب نمی‌شود.

 

هق هق ِ صامت

خودم را مثل ویتنام در زمان جنگ احساس می‌کنم.

سوزان سانتاگ در جدال با مرگ نوشته دیوید ریف

پیشانی‌ام چین می‌خورد. از سمت گوش‌های داغم صدای گنگی توی سرم می‌پیچد و به پلک‌هایی که روی هم فشار می‌دهم هجوم می‌آورد. کف دستم را روی دهانم فشار می‌دهم و با دو انگشتم بینی‌ام را می‌گیرم. همه چیز درونم حبس می‌شود؛ اندوهم، آشوبم، نفسم. همه چیز درونم حبس می‌شود به جز اشکم. و از درونم ترس سرریز می‌شود از وجودم، قاطی اشکم بیرون می‌ریزد. شانه‌هایم تکان می‌خورد. توی سینه‌ام هق هقی صامت است. و نفسم کم می‌آورد از تحمل آنچه درونم نگه داشتم…نفس که می‌کشم، صدای همه چیز درمی‌آید؛ صدای هق هق‌ام دنیا را پر می‌کند.

مرگ خاموش

راستش، اگر زنده‌ام هنوز، اگر گه‌گاه به نظر می‌رسد که حتی پرم از جنبش ِ حیات، فقط و فقط مال بی جربزه‌گی‌ست. می‌دانم کسی که تا این سن خودش را نکشته بعد از این هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سیگار، با بی نظمی در خواب و خوراک، با هر چیز که بکشد اما در درازای ایام، در مرگ بی صدا!

وردی که بره‌ها می‌خوانند، نوشته رضا قاسمی

جراحت روحی

جنوبم من
با پایی ترک خورده
و آشیانه‌های تهی
به سمت تو کوچ می‌کنم

رضا جمالی حاجیانی

 

کاش شب‌ها، زندگی هر آدمی توی زندگی خودش می‌ماند و وارد زندگی دیگران نمی‌شد. می‌شد با صدای بلند موسیقی گوش داد؛ ارغوانم تنهاست، گلنار دمی اولین شب آشنایی و عشق ما به یاد آر، نفس کشیدن سخته تو رو ندیدن سخته. دوش آب سرد ساعت سه صبح گرفت و پا برهنه و لیوان چای داغ به دست چرخ خورد توی شب ِ خانه. بلند بلند دیالوگ دلقک و تلفن‌چی پیر مدرسه شبانه روزی کشیشان را خواند: – الان نمی‌شود مزاحمشان شد. – موضوع خیلی مهمی است. – خبر مرگ کسی را می‌خواهید بدهید؟ – نه اما تقریبا در همین حدود. – آیا کسی تصادف کرده است؟ – نه، یک جراحت درونی است. – که اینطور، یک خونریزی داخلی بوده است؟ – نه، یک جراحت و زخم روحی است. بعد توقف کنی روی جراحت روحی، تمرکز کنی روی جراحت روحی و احساس کنی ممکن است از جراحت روحی بمیری. آنوقت چون شب‌ها زندگی هر آدمی توی زندگی خودش می‌ماند، فقط توی زندگی خودت از جراحت روحی بمیری. روز که شد دوباره زندگی‌های تو در تو شروع شود و مرده‌ات توی شب ِ زندگی‌ات بماند و خودت بلند شوی و صبح بخیر بگویی، توی زندگی دیگران.

چند سالگی

من پراکنده شده‌ام
بیا مرا جمع کن از کوچه و خیابان
بیا مرا جمع کن از دیگران

رسول یونان

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد، می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند.

چهل سالگی – ناهید طباطبایی

دوباره از همان خیابان‌ها

رفت تا پرده اتاق را کنار بزند. پنجره را باز کند و هوای پر از بوی دوا و پنبه‌های الکل زده، بوی لگن خالی نشده استفراغ را روی سنگفرش حیاط بریزد. همانجا هم آنقدر بایستد تا صدای گریه از استخوان‌هایش بگذرد، برود توی سینه‌اش، بعد بیاید در گلویش، از آنجا برود زیر پوستش تا او بتواند صورتش را با دست‌هایش بپوشاند و به اندازه همان کف دست‌ها گریه کند.

بخشی از داستان دوباره از همان خیابان‌ها نوشته بیژن نجدی

قلب ِ من

باید باور کنم این قلب، بمب ساعتی است. نمی‌دانم چه وقت و کجا منفجر خواهد شد…حق ندارم بترسم نه از سرما نه از زمستان نه از قلبی که نیمی از آن فنا شده. مرگ کم کم گلی شده است که باید به سینه ام بزنم

احمد رضا احمدی-  شعرها و یادهای دفتر کاهی

تهران در بعد از ظهر

سخت‌تر از خودکشی اینه که خودتو نکشی.

مصطفی مستور – تهران در بعد از ظهر