پلان اول

موضوع: کتاب

پیری

سرنوشت باشد یا هر چیز دیگر، بد بلایی ست پیری؛ دیدن این که توی زندگی آدم همه چیز عوض می شود، خانه ها، شماره ها، حتی آرایش سر آدم ها

مرگ قسطی – لویی فردینان سلین – مهدی سحابی

توفان

گاهی سرنوشت مثل توفان ِ شنی ست که مدام تغییر سمت می دهد. تو سمت را تغییر می دهی، اما توفان دنبالت می کند. تو بازمی گردی، اما توفان با تو میزان می شود. این بازی مدام تکرار می شود…توفان که فرو نشست، یادت نمی آید چی به سرت آمد و چطور زنده مانده ای. اما یک چیز مشخص است. از توفان که درآمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به توفان پا نهاده بودی. معنی این توفان همین است.

کافکا در کرانه – هاروکی موراکامی – ترجمه مهدی غبرائی

پلان ِ اول

خوبی ها و عیب هایی که یک آدم در پلان اول ِ چهرهء خود به نمایش می گذارد در ترتیب کاملا متفاوتی قرار می گیرد، اگر از طرف دیگری به او نزدیک شویم،نسبت اندازه هایشان تغییر می کند. همانگونه که که در یک شهر، بناهای تاریخی که کوتاه و بلند روی یک خط ِ تنها دیده می شود، از نقطهء دید ِ دیگری به ترتیب بلندی به چشم می آید.

در جستجوی زمان از دست رفته –  مارسل پروست – مهدی سحابی

پا بریدگان

از عشقی رنج می کشیدم که دیگر وجود نداشت. مانند پا بریدگان که با برخی تغییرات جوی در پایی که دیگر ندارند احساس درد می کنند

در جستجوی زمان از دست رفته – مارسل پروست – مهدی سحابی

خیانت (بهار 63)

رضا می گفت نگو. می گفت هبچ وقت خیانت را برای زن اعتراف نکن. می گفت زن هر چقدر هم فهمیده باشد تا از زبان خودت نشوند مطمئن نمی شود. چرت می گفت. فکر نمی کنم گفتنش با نگفتنش فرق چندانی داشته باشد.

بهار 63 – مجتبی پور محسن

پ.ن: رضا باید می گفت زن هر چقدر هم فهمیده باشد تا از زبان خودت نشنود «باور نمی کند» . این درست است.

من او را دوست داشتم

…ترجیح می دهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا این که همه عمرت، همیشه کمی رنج بکشی.

من او را دوست داشتم – آنا گاوالدا – ترجمه الهام دارچینیان

پ.ن: شهامت میخواهد

بهارانه

قلب، خاک خوبی دارد. هر دانه که در آن بکاری، از هر جنس، از همان جنس، صد ها دانه بر می داری.

آتش بدون دود – نادر ابراهیمی

شازده احتجاب

– غصه نخور، من همین دست ها را دوست دارم، همین دست ها را. تو هم سعی کن صورتت را مثل فخر النساء بزک کنی، موهات را روی پستان هات بریز، این چند تا را روی پیشانی ات. هر شب هم پیراهن تور سفید یخه دالبری را تنت کن.

فخری دست های شازده را چسبید. لب هایش را گذاشت روی پوست دست شازده. داغ بود. زانو زده بود:

– پس ظرف ها، ظرف ها را کی میشوره؟ اتاق ها را کی جارو می کنه؟

شازده احتجاب / هوشنگ گلشیری