این عادت ِ آدم خوار
بدست نویسنده
مثل نوشتن است. هر چه بیشتر عادت کنی به کوتاه تر نوشتن، کمتر حوصله خواندن نوشته های بلند را می کنی.
مثل نوشتن است. هر چه بیشتر عادت کنی به خوردن حرف هایت، کمتر حوصله شنیدن حرفهای دیگران را می کنی.
مثل نوشتن است. هر چه بیشتر عادت کنی به کمتر عشق ورزیدن، کمتر حوصله پذیرش محبت را پیدا می کنی.
بعدتر ها، روزی می رسد که نه می توانی بنویسی، نه می توانی بخوانی، نه می توانی حرف بزنی، نه می توانی گوش کنی، نه می توانی دوست بداری، نه می توانی بگذاری دوستت بدارند.
پ.ن: آنها که می نویسند می دانند ناتوانی در نوشتن یعنی چه! اما عاشق، نمی تواند بفهمد ناتوانی در دوست داشتن چه معنی دارد. باید عادت کنی کمتر عشق بورزی…تا بفهمی.
چرا باید عادت کنی کم تر عشق بورزی؟ من نمی فهمم!!
انتظار ندارم محمد بتونی حرفم رو و این ضرورت رو بفهمی. باید کسی را دوست بداری، آنقدر دوست بداری که وقتی که باید، پرهیز کنی و بفهمی چرا باید پرهیز کنی از عشق ورزیدن هایت. که کمرنگ شوی و گم شوی.باید در دوست داشتن اش حل شوی که وقتی می فهمی نبودن محبت ات بهتر از بودنش است، سختی اش را به دوش بکشی و عادت کنی دوستت دارم ها را قورت بدهی. همه دوست داشتن به گفتن اش نیست و این سخت است. سخت تر هم می شود اگر بخواهی فقط دوستش بداری…انتظار ندارم این چیز ها را کسی بفهمد.
متاسفانه اين بار موافق نيستم!
-كوتاه نوشتن يا بلند نوشتن به نظر من انرژي نميخواد، درست و زيبا نوشتنه كه انرژي ميخواد. و اگر اين انرژي در خواندن و نوشتن موازنه نشه كن نياريم چه در خواندن چه در نوشتن!!!
– با پنبه سر بريدن چيزي رو به يادت نمياره!
-در مورد عشق و محبت و دوستي و فلان و فلان موافقم…هواي پاركهاي تهرون اين شبها خيلي سرده!!! بايد همه چي رو با تعقل قاطي كرد و به دل زياد اعتماد نكن…منظور همينه؟!
سوسك هم خيلي قشنگه مخصوصا كثيفاش…بستگي داره از چه سمتي بهشون نگاه كني!!!
مگه زندگي بدون عشق ميشه! غير ممكنه … اگر هم بشه اون ديگه زندگي نيست و اون طرف هم خصلت هاي زيباي انسانيش دچار مشكل شده…
این دیوانگیست …
که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه
خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم
که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه
یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم
این دیوانگیست …
که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه
در زندگی با شکست مواجه شده ایم
که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه
یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است
این دیوانگیست …
که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه
یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم
که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه
در یکی از آنها به ما خیانت شده است
این دیوانگیست …
که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه
در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم
به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچار این دیوانگی ها نشویم
و به یاد داشته باشیم که همیشه
شانس های دیگری هم هستند
دوستی های دیگری هم هستند
عشق های دیگری هم هستند
نیروهای دیگری هم هستند
و افق های بهتری هم هستند
تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم
و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم …
جالب بود !
نیاز دارم بیشتر راجع بهش فکر کنم . اما حس میکگنم این طوری نباشه . مخصوصن در مورد دوست داشتن و مهر و عاطفه
خيلي جالب نوشتي!
قشنگ بود.
چقدر حس درماندگی می کنیم وقتی به جایی می رسیم که با دستهای خودمون علایقمون رو خفه می کنیم.
ناتوان بودن با ناتوان شدن متفاوته و چقدر دومی سخته.
vay cheghad ghashang tozih dadi !!!!!!!!!!!!!